صبح رفتم فیزیوتراپی بخاطر دیروز که حال مامانم بابت انسیه خوب نبود و هم زنگ مشاور دوباره گردن دردم برگشت.صبح زنگ زدم به مشاور تا در مورد مسائل دیگه به ا.نگه اما الان دلم آشوب هست.مثل جان کندن بی حس و حال.چی شد چطور شد زندگیم اینجوری شد؟ مخیلی ابراز محبت میکنه ولی هیچ حسی به اش ندارم متاسفانه.کاش آدم بودی ا.قدر کارها و عشقم می دانستی.چرا تاوان دختر بازی های تو رو من دادمالهی مادرت خیر نبیند
ببین با اون همه عشق چه کردی؟ امروز حال مادرم خوب نیست، فردا قراره تو بری و صحبت کنی با مشاوره .خواست من فقط یک چیز بود امروز دوری و نشنیدن از تو نه اینکه دوستت نداشته باشم هنوز بلکه تحمل اینکه خیانت کردی رو ندارم.نمیخواهم هیچ چیزی ازت بشنوم.کاش اینقدر بچه ننه نبودی وبخاطر اون زن برادر اشغال ات ازم دور نمی شدی.خدا لعنت کنه مادر بهم اندازت خدا لعنت کن خواهر بی شعور که اینقدر بهم مان انداخت و دخالت کرد.خدایا ببین و فردا رو پایان این داستان قرار بده.کاش الان دلم میخواد خودم تنها بودم حداقل و میتوانستم خودم توی بغل بگیرم.
درباره این سایت